دهها سال پیش، پورچیستا خاکپور، که الان یک نویسنده است، یک دختر مغازهدار در بورلی هیلز بود. یک ایرانی ثروتمند که ممکن است خون و فرهنگ خود را به اشتراک گذاشته باشد اما در دنیایی کاملاً متفاوت از دنیای خودش زندگی میکرد.
این افراد اکنون شخصیتهای اصلی رمان جدید او به نام «تهرانجلس» هستند. این رمان به یک خانواده ایرانی آمریکایی میپردازد که ثروت هنگفتشان، که از امپراتوری غذا و تنقلات سرچشمه میگرفت، به صفر میرسد. خودشیفتگی، مادی گرایی و فوبیای این چهار دختر و والدینشان نسخهای تکان دهنده از این داستان ایرانی آمریکایی را به ما ارائه میدهد. در این یادداشت، پورچیستا خاکپور در مورد زندگی خود در آمریکا و رمانی که نوشته است، صحبت میکند.
مجری: زمانی که در آن فروشگاه در Rodeo Drive کار میکردید، چقدر نسبت به این مشتریان ثروتمند ایرانی که وارد آن میشوند، رنجش و حسادت داشتید؟
خاکپور از خاطراتش در زمانی که در فروشگاه Rodeo Drive مشغول به کار بود، شروع میکند. او میگوید: «من در آن فروشگاه اجازه نداشتم چیزی بیان کنم. ما دختران مغازههای Rodeo Drive بودیم، بنابراین باید خیلی لباس میپوشیدیم. ما کاملاً مشکی میپوشیدیم. اما من همیشه آغازگر گفتگو با این ایرانیها بودم زیرا همیشه اینامید ساده لوحانه را داشتم که شاید بتوانیم گفتگوی خوبی داشته باشیم. من همیشه از دیدن ایرانیان آمریکایی هیجانزده خواهم بود. بنابراین من اغلب، خود را معرفی میکنم یا به فارسی میپرسم که ببخشید، آیا شما فارسی صحبت میکنید؟ تو فارسی بلدی؟ و واکنش آنها اغلب جایی بود که همه چیز بد پیش میرفت. آنها معمولا از ایرانی بودن من خیلی خوشحال نشدند. منظورم این است که آنها به ایرانیهای یک طرف پیشخوان عادت کرده بودند و من در سمت اشتباه پیشخوان بودم.»
او احساس خود را برای یکی از خواهران رمانش، رکسانا، مینویسد. رکسانا به مردم میگوید ایتالیایی است، نه ایرانی. خاکپور میگوید:« از یک طرف، من فکر میکنم رکسانا کاری انجام داد که بسیار قابل توجیه است. فکر میکنم تقریباً هر ایرانی آمریکایی که من میشناسم، برای امنیتشان، وقتی در اطراف افرادی که بسیار بیگانههراس یا نژادپرست زندگی میکنند، افرادی که در مورد تروریستها صحبت میکنند یا سعی میکنند ایرانیها را به ۱۱ سپتامبر یا چیز احمقانهای شبیه کنند، سکوت کنند. رکسانا از همه آشفتهها آشفتهتر است. منظورم این است که نوشتن برای من خیلی سخت بود، زیرا او مرا دیوانه میکرد. من یک عشق و نفرت با او داشتم.»
خاکپور اشاره میکند که حتی دوست پسر دیرینه رکسانا، دیمون، که ایتالیایی است، کاملاً معتقد است که او ایتالیایی است و در مورد رنگ پوست کاراکتر داستانش میافزاید: « من همیشه به این موضوع فکر میکنم. منظورم این است که من با پدری بزرگ شدم که در سن جوانی به من گفت که ما قهوهای هستیم و باید به این موضوع افتخار کنم. بنابراین من هرگز دغدغهای در این مورد نداشتم اما نقطهای بود که ایرانیها فقط نمیگفتند سفید هستند، بلکه این چیزی بود که دولت، ما را در آن دید و با این حال این قطع ارتباط وجود داشت،زیرا با ایرانیها، اغلب مثل سفیدپوستها رفتار نمیشد، میدانید. منظورم این است که بارها بود که یادآوریهای زیادی برای ما وجود داشت که ما سفیدپوست نبودیم و هرگز سفید نخواهیم بود.
او سپس با اشاره به پدر داستانش، آل، این نکته را مطرح میکند که یک فرد ایرانی به هر قیمتی وسواس زیادی برای همسانشدن با آمریکاییها دارد. برای آل، آمریکایی بودن چیزی بود که به زندگی او معنا داد. او مثل بسیاری از ایرانیهای آمریکایی، وقتی به آمریکا میآیند، فرصتی برای تبدیل شدن به پدر و مادر کامل پیدا نمیکند. یک ایرانی هر زمان که به آمریکا بیاید دوباره باید به مانند یک کودک آمریکایی به بلوغ یک بزرگسال آمریکایی برسد.
خاکپور در مورد رمان خودش «تهرانجلس» میگوید: « من فکر میکنم بسیاری از مردم تهرانجلس را بهعنوان فلش، زباله و نوعی زرق و برق ارزان، آسان و پر زرق و برق تصور میکنند و ایرانیها را در بیاموهای سفید یا جی واگنهایشان میبینند. میدانید که این زیبایی سطحی وجود دارد. اما من میتوانم استدلال کنم که ایرانیان اینطوری نیستند، من خودم در منطقه پایین سن گابریل زندگی میکردم. هزاران تن از ما ایرانیان آمریکایی در لس آنجلس وجود دارد، اما ما هرگز واقعاً دیده نشدیم. میدانید، در کتابهای دیگرم به این موضوع پرداختهام اما در این کتاب به این فکر کردم که اجازه دهید به درون کلیشه جدید بروم و ببینم با آن چه میتوانیم بکنیم؟ من محیطی را برای این کتاب در نظر گرفتم و امید دارم که به آن فضا برسم.»